یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوی، یکى از موهایم سفید
مىشود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
---------------------------------------------------------
سلام سلام من دوباره اومدم!!!!!!!!!!
خوشحال شدید نه؟؟؟ خودم میدونم هه
اگه خدابخواد دیگه هفته ی بار آپ میکنم
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت میکرد باز هم از زندگی خود راضی نبود
اما خود نیز علت را نمیدانست
روزی پادشاه در کاخ امپراطوری قدم میزد، هنگامی که از آشپز خانه عبور میکرد، صدای ترانه ای را شنید
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده میشد
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا این قدر شاد هستی؟
آشپز جواب داد: قربان من فقط یک آشپز هستم.اما تلاش میکنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم
ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه ی کافی خوراک و پوشاک داریم
بدین سبب من خوشحال و راضی هستم...
پس از شنیدن سخن آشپز،پادشاه با نخست وزیر در این باره صحبت کرد
نخست وزیر به پادشاه گفت:قربان،این ؟آشپز هنوز عضو گروه 99نیست
اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر این است که مرد خوشبختی است
پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99چیست؟
نخست وزیر گفت: اگر میخواهید بدانید گروه 99چیست،باید این کار را انجام دهید
یک کیسه با99سکه در مقابل در آشپز خانه بگذارید
به زودی خواهید فهمید که گروه99چیست؟
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد 1کیسه با99سکه را در مقابل در آشپز خانه قرار دهند
آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در کیسه را دید
با تعجب کیسه را به داخل در اتاق برد و آن را باز کرد
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت
آشپز سکه ها را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده و بار ها سکه ها را شمرد. ولی واقعا 99سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99سکه است و 100سکه نیست!!!!
فکر کرد یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستو جو سکه صدم کرد
اتاق ها و حتی حیاط را زیرو رو کرداما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زود تر به 100سکه برساند
تا دیر وقت کار کرد به همین دلیل صبح روز بعد دیر تر از خواب بیدار شد
و از همسرو فرزندان خود انتقاد کرد کهچرا وی را بیدار نکرده اند!!!
آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمیخواند
او فقط تا حد توان کار میکرد!!!
پادشاه نمیدانست که چرا این سکه چنین بلایی سر این آشپز آورده است
و علت را از نخست وزیر پرسید
نخست وزیر جواب داد: قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه99درآمد
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند؛آنان زیاد دارند اما راضی نیستند